می دونی داشتم به چی فکر میکردم؟؟؟؟به اینکه شب قدر گذ شت!آره عزیز!
میگی می دونستم خودم؟؟؟می دونم می دونی!آخه….
آخه این چند روز که گذشته داشتم فکر میکردم که…خودمو می گما!به چند تا از قولایی که به خدا دادم شب قدر عمل کردم؟
حالا عمل پیشکش!چند تاش یادم موند اصلا؟!!!
نکنه عادت کردم به درخواست از خدا،درخواست خوبه!؛اما پس من چه وظیفه ای دارم؟؟!
چیزی به آخرش نمونده دوست جون!
بجنبیم تا صدا از آسمون بلند نشده که :بسسسسسسسسسسسسسه!ماه رمضون تمومه!تو اگه بیل زن بودی تا حالا زده بودی بنده جان!
انگار دیروز بود که ذوق کردم که ای ول!ریحان این ماه مبارکو از دست ندیاااااا!!!!سر جدددددت آدم باش یه بار تو عمرت!
انگار دیروز بود که اولین ربنا رو شنیدمو چشامو بستمو گفتم جااااانم!
اگر چه مامانا از سحری گرم کردن خسته شدن!
اما خدایا نمیشه سفره رو جمع نکنن؟آخه از جلو مهمون که ور نمی دارن!وای میستن مهمون خودش بره!البته من از اون مهمون پررررروووهام که باید بیرونم کنی!و الا من کجا برم بهتر از سر سفره تو!...
حالا واقعا میخوای بیرونم کنی؟؟L
باشه!اما من نمی رم هیجا!
میشینم پشت این در!
تا سال دیگه باز بازش کنی!اگه عمری دادیو راهم دادی!
به مهمونت نمیگی خیر پیش بنده من؟نمیگی به سلامت؟نمیگی خوش اومدی؟؟
آره راست میگی!این حرفا همون عیده دیگه!
این عید فطر یعنی همین!یعنی خوش اومدی!به سلامت!
واسه این بنده پررووو،این خوش اومدی،که اسمشو گذاشتی عید که کمتر غصه بخورم،خیلی سنگینه!خیلی سخته!کمکم کن از این مهمونی با آّبرو مندی برم بیرون!
کمکم کن خدای مهربونم....